معنی کنایه از سرحال

لغت نامه دهخدا

سرحال

سرحال. [س ِ] (ع اِ) گرگ. (اقرب الموارد). رجوع به سرحان شود.

حل جدول

سرحال

سرکیف

سردماغ

کیفور


کنایه از سرحال

روپا


سرحال عامیانه

سرکیف، سردماغ


سرحال و کوک

روبه‌راه


سرحال و قبراق

تندرست، چالاک، فرز، چابک

روپا

فارسی به عربی

سرحال

لعبه، مبتهج، مفید

فرهنگ فارسی هوشیار

سرحال

با نشاط

فرهنگ معین

سرحال

(~.) (ص مر.) (عا.) خوشحال، شاد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرحال

تندرست، سالم، صحیح‌المزاج،
(متضاد) مریض، بیمار، ناخوش، بانشاط، خوشحال، سردماغ، سرزنده، شاد، کیفور، لول، مسرور،
(متضاد) ناخوش، بدحال، ناشاد

فارسی به آلمانی

سرحال

Gesund, Beherzt, Spiel (n), Wild (n), Wildbret (n)

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کنایه از سرحال

393

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری